یادداشت های یک فارغ التحصیل فلسفه



شاید کلاس چهارم بودم که از یکی از پسرهای فامیل خوشم می آمد آن هم به خاطر این که فکر میکردم آدم حتما باید از یکی خوشش بیاید و یکی را داشته باشد که دوست داشته باشد در آینده با او ازدواج کند و تنها پسری ک در دسترس بود و سنش هم به من می آمد او بود.

دوران راهنمایی اکثر بچه های کلاسمان عاشق یک نفر بودند و من هم با ذوق اسم او را به همه میگفتند.هر چند خودش نمیدانست .

یادم هست اول دبیرستان که بودم با لاک غلط گیر اول اسمش را روی نیمکتم نوشته بودم.اوجش همان اول دبیرستان بود و سال دوم با عوض شدن دوستانم که زیاد در این فضا نبودند من هم او را به فراموشی سپردم.اما سال سوم درست شب امتحان دین و زندگی یک حرفی را راجع به او شنیدم که خیلی به هم ریختم و نتوانستم امتحانم را بخوانم هر چه به کتاب نگاه میکردم حرفی که راجع به او شنیده بودم یادم می آمد و خلاصه امتحانم را هم خراب کردم.

بعد از آن هم فکر نمیکردم بهش تا یک سال بعدش که ولیمه مامان  بود که از کربلا آمده بود اونم اومد تا دیدمش انگار پاهام سست شد سریع احوال پرسی کردم و رفتم آشپزخونه احساس سرگیجه داشتم همه می گفتند چته چی شده؟

گذشت و سه سال پیش عقد کرد وقتی خبرشو شنیدم حس خاصی نداشتم

فقط خندیدم به یاد عشق دوران بچگیم.

هفته پیش مراسم عروسیش بود وقتی دست تو دست هم بودند در حد دو سه ثانیه از ذهنم گذشت که شاید من جای خانمش بودم.آرزو نکردم که کاش من بودم فقط فکر کردم.و گرنه برایشان آرزوی خوشبختی کردم و عروسی شان بهترین عروسی بود که رفته بودم و خیلی بهم خوش گذشت.

نمیدونم چی شد که اومدم اینو نوشتم نه ناراحتم از ازدواجش نه بهش فکر میکنم و نه هیچ چیز دیگری همین.




این روز ها که داره مثل برق و باد میگذره اسمش جوونیهچند روز دیگه 25ساله میشم

یعنی یه سن خنثی یه چیزی بین بیست و سی

یعنی 13سال  تا رسیدن به سنی ک دوست دارم تو اون سن بمیرم

هفته ای که گذشت یعنی هفته هایی که گذشت تو بد ترین و وحشتناک ترین نقطه زندگی قرار گرفته بودم درست خورده بودم به بن بست و فکر میکردم از این بن بست بیرون نمیام چقدر حرف مفت شنیدم این مدت که سر قضیه ای که اون قدر برام مهم بود میگفتند برات مهم نباشه اگه ما بودیم مهم نبود و

ولی من همه تلاشمو کردم و تونستم این راهو هم از پیش پام بردارم با این که راه سخت تری جلو خودم قرار میدادم

نمیدونم چرا اینقدر خسته امنه کسی هست که حرفمو بفهمه نه امیدی نه هیچ چیز

فقط این روزها اسمش زندگی نیست.


هفته پیش بود آره هفته پیش بود که آمده بود اینجا یک پست بگذارد  یادش نیست دقیقا چی بود احتمالا مشتی غر بود  نوشت که از 16 ساعتی که  هر روز بیدار هست14 ساعتش را توی گوشی هست بعد دلش گرفت از خودش بدش اومد از این حجم اتلاف وقت پاک کرد همه چیزی که نوشته بود یادش نیست شاید گریه هم کرد

یکی دو روز بعد ترش  دید یک مغازه پوشاک فروشی که تهیه لباس فرم مدارس ابتدایی را بر عهده گرفته تا آخر شهریور یک فروشنده کمکی میخواهد و او هم رفت  از شنبه سر کار

و دختری که نشانه های افسردگی داشت که هر روز با زمین و زمان دعوا میکرد که همه از دستش عاصی شده بودند که هر هفته دلخوشی اش به مشاورش بود که فقط اوحرفش را میفهمید

که سعی میکرد حال خودش را خوب کندولی نمیشد حتی دمنوش تلخی که برای درمان افسردگی و بی خوابی وبود و  ترکیب چار گیاه بود رو خودش هر شب آماده میکرد و 

میخورد ولی تاثیری نداشت

اون دختر الان ساعت 8 صبح بیدار میشود و از 9 که به مغازه میرود تا ساعت یک کاملا سر پاس و خسته به خانه میرسد با پاهایی که ورم کرده و گز گز میکند

و بعد ناهار دو سه ساعتی میخوابد و باز از ساعت 6 تا یازده شب به مغازه میرود و باز تمام وقتش رو سر پا است

و مشغول سر و کله زدن با آدم های مختلف با فرهنگ های متفاوت

یکی سایز دو برابر بچه اش را میخواهد که سال بعد هم بپوشد بچه نمیخواهد

بچه فکر میکند سایز بزرگتر نشانه بزرگی است لباس گشاد میخواهد مادر نمیخواهد

همه تا لباس را پرو میکنند لباس را تا میزنند که ببرند باید توضیح بدهی که آن لباس مخصوص پرو هست و به آن ها لباس بسته بندی شده میدهی باز میگویند سایز لباس پرو با آن بسته بندی شده فرق ندارد و اخرش هم دلشان راضی نمیشود و لباس ها رو هم میگذارند تا مطمئن شوند

باز قیمت را میپرسند میگویی بستگی به سایز قیمت متفاوت است میگویند سایز دو جواب میدهی 32 میگویند 3؟ میگویی 33 خوششان می آید میگویند 4 جواب میدهی34 و میخندند و ذوق میکنند 

باز یکی سوال میپرسد همه مدارس همین لباس را دارند و وقتی میگویی که بله باز دلشان راضی نمیشود و اسم مدرسه را میگویند که کسی آمده از این مدرسه لباس بخرد

قشنگ میشود فرهنگ آن ها را از لباس خریدنشان فهمید.از نحوه برخورد با بچه شان و فروشنده ها

و اما از همه مهم تر لبخند بچه هاست و ذوقشان و شلوغ کاری هاشان برای کسی که شاعر کودک است و تازگی ها نویسنده کودک شده

و چقدر ذوق میکند او از دیدن بچه ها و چقدر این خستگی را دوست دارد و ساعت یازده شب که برمیگردد بعد از شام به رخت خواب میرود با اینکه اکثر شب ها هنوز هم خوابش نمیبرد

هر شب و هر روز ظهر هم خواب سر و کله زدن با مشتری را میبیند که می آیند لباسشان را تعویض کنند و میگوید که تعویض ندارد و.

او الان دلش میخواهد کتاب بخواند ولی خسته است.


من رفته بودم که نیام دیگه.هفته پیش همینجوری اومدم سر بزنم یهو با کلی نظر مواجه شدمفک کن یکی از دوستات که سال اول کارشناسی انصراف داده بود رفته بود و چند سال ازش بی خبر بودم و تنها شماره ای که ازش داشتم خاموش بود

کلی پیام داده بود حالا منم چند روز سر نزده بودم

خلاصه ایمیل دادم بهش و شمارمو گذاشتم براش

باز من چند روز منتظر 

که چهارشنبه پیام داد و خلاصه به هم رسیدیم

میگم بهش وبلاگ منو چطوری پیدا کردی؟

میگه یه بهشت یادم بود سرچ کردم

*امروز یعنی دیروز یعنی پنجشنبه امتحانام تمام شد



چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود

کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی

فضاشو دوست داشتم خیلی

اما به یک باره تمام شدند همه

قبل اینکه بلگفا بزنه بتره وبلاگو

یهو دل کندم از اونجا

و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود

 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 

اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده

شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا .

چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم

هزار بار نوشتم و پاک کردم

و قورت دادم حرفامو

با اینکه میدونستم کسی نمیخونه 

ولی

الان اومدم که حذف کنم وبلاگو باز دستم نرفت به حذف

نشستم پستامو خوندم 

و گفتم بمونه اینجا شاید چند ماه بعد چند سال بعد برگردم 

اگه مونده باشه اینجا اگه یادم باشه اگه زنده باشم.


+من آدم کینه ای نبودم.همیشه سعی کردم ببخشم.هرچند هیچ وقت هم از یادم نمیره برخوردایی که با من شده بود رو.

و هیچ وقت هم عذرخواهی نکردند هیچ کدموشون که شاید امیدی ه بخشیده شدن باشه.

شب نوزدهم شب قدر موقع دعاهام به خدا گفتم نمیبخشم دختره رو .تهمت بزرگی بود خیلی بزرگ و سنگین

امشب هم میگم شب آخر هم میگم.همیشه میگم.


+ سه ماه پیش یه حرکت بچگانه انجام دادم و دوستمو ناراحت کردم.ولی ازش عذرخواهی کردم و دلایلم برای اون کار هم براش توضیح دادم.

ولی نخواست قبول کنه.در حالی که رفتار من هم یه رفتار مقابله ای در مقابل رفتار اون  بود 

من عذرخواهی کردم تلاش زیادی هم کردم که دوباره مثل سابق بشیم نخواست من هم ولش کردم.

شب قدر استوری گذاشته بود خدایا ما رو ببخش پوزخند زدم و با خودم گفتم ببخش تا بخشیده شوی


+ شاید به هم مربوط باشه



بچه بودم خیلی بچه ازم میپرسیدن طرفدار استقلالی یا پیروزی؟ نمیدونستم چیه نمیدونستم حتی تیم فوتباله.فکر میکردم چون پیروزی معنای پیروزی داره پس خوبه.

بزرگ تر که شدم فهمیدم تیم فوتبال ان و از دوم راهنمایی فوتبال دیدنام شروع شد.اولین بازی که گریه کردم سوم راهنمایی بودم پرسپولیس یک صفر عقب بود از استقلال و من واقعا زار زدم تا این که دقیقه 82 گل مساوی رو زدیم بعد اون بازیای زیادی رو گریه کردم

مثل همون بازی ک دقیقه 96 ام قهرمان لیگ شدیم

تو دوران دبیرستان چقدر سر دربی هایی که پشت سر هم باختیم گریه کردم

حالا که به گذشته برمیگردم من با این تیم زندگی کردمبا برد و باخت هاش پارسال رفتیم فینال اسیا داور سوت بازی رو ک زد زدم زیر گریه

ولی وقتی تو فینال باختیم گریه نکردم ولی حس بدی بود خیلی بد

امسال برای بار سوم قهرمان لیگ شدیم و به فینال حذفی صعود کردیم

فردا فینال حذفیه فارغ از هر نتیجه ای من عاشق تیمم ام

+چرا ساعت هشت و نیم صبح در حالی که هنوز خوابم نبرده اینو نوشتم؟

نمیدانم


بعد شش سال اولین باره که مهر خونه ام.دانشگاه تموم نشده اما به دلیل مشخص نشدن تکلیف خوابگاه و یه سری فشردگی برنامه هام فعلا موندم.روزهای عجیبی رو دارم سپری میکنمروزهای متفاوتی رو.از هفته پیش اینقدر اتفاقات پیش اومد که نمیدونم چی بگم یا حتی راجع به اون با کسی صحبت کنم.

حس میکنم تغییر کردم و حتی این تغییر رو خونواده هم متوجه شدن.حالم بهتره

یه حس عجیب توام با غم و شادی همراهمه

مامان نیاز به مراقبت داره و کارای خونه و پخت غذا بر عهده منه ولی اصلا شاکی نیستم.دیروز دستمو از قابلمه سوزوندم نازک نارنجی نیستم چون بارها دستمو سوزوندم 

فقط غمم گرفت غم عالم هری ریخت تو دلم چون بارها دیدم که مامان دستشو حتی از الان من بدتر سوزونده

اون لحظه دوست داشتم گریه کنم فقط.

مامان این روزا همش دعام میکنهرابطه مون خیلی خوب شده

واسه نوشتن پایان نامم انگیزه دارم واسه سفر پیش رو حسابی ذوق دارم و کلی استرس

به مولانا علاقه شدیدی پیدا کردم و خوندن شعراشو شروع کردمبه آهنگ های سنتی علاقه مند شدم

ولی یه غمی هست که درگیرم کرده شاید به هرکس بگم بخنده و باور نکنه حتی به مامان و ابجیمم گفتم و با خنده رد کردن

حتی ریان که میدونم کلافه اش کردم.

اصلا شاید یه تلقین بی خود باشه نمیدونم ولی این حس رو دوست دارم 

حسش پر غمه ولی دوستش دارم و فکر میکنم بهم انگیزه میده این حس

انگیزه برای بهتر شدن برای تغییر برای زندگی.


چند روزی هست که اینستاگرام پر شده از سخنرانی های فلانی و فلانی و فلانیسخنرانی یکیشون رو میخواستم نگاه کنم که به این جمله رسید

که مشکل مالی هست فلان و طرف غصه پول برانکو رو میخوره 

و من دیگه ادامشو نگاه نکردم

تو کشوری که کلی دغدغه هست کلی مشکل حالا چه اشکال داره که طرف یه دلخوشی داشته باشه چرا میخواین ادم این دلخوشی هاشم نداشته باشه

ادم مشکل مالی داره بشینه گریه کنهنماز بخونه یا بیاد بیرون اعتراض که.

اره من مشکل مالی دارم مشکل درسی دارم مشکل خانوادگی دارم اما عاشق پرسپولیسم دلخوشیم فوتباله فوتبال باعث میشه هفته ای یه بار اونم نود دقیقه اش همه چی یادم بره و فقط رو بازی تمرکز میکنم

تو کل دنیا مردم علاقه دارن به فوتبال باهاش زندگی میکنند

همین دیروز یه خبر دیدم یه بچه گوشیشو واسه فروش گذاشته که به تیم محبوبش که فکر کنم پارس جنوبی بود کمک کنه

کاش بفهمین همه چی دین نیست مذهب نیست

هرچی جای خودش

 


هی دستم به نوشتن بیاید و هی از نوشتن دست بکشم که چه؟

اصلا از چی باید بنویسم از کجا ؟از کی؟

بنویسم که زمستونهبنویسم که زمستونه و دشت پر گل سرخه

این ها را نوشتند مینویسند؟ تکراری است

بغضم را کجا ول بدهم؟اصلا به که بگویم 

اصلا چکار میشود کرد؟ اصلا چکار کنم

چکار کنم که مامان زل نزنه به گلای قالی و هی بره تو فکر

چیکار میکردم وقتی بعد درست کردن دندونم منشی قیمت رو گفت و چند لحظه وا رفتم که فهمید خودش هم.

چیکار کنم وقتی مامان گفت فلانی گوشتی که درست کرده بوده اینقدر کم بوده که برنج خالی میخورده بچش

چی کار کنم وقتی حمیده شات کمک هایی که واسه بچه ها میفرسته که با همون صد هزار تومن چقدر خوشحال میشن و چقدر به اون پول کم محتاج ان و میذاره و فقط بغض میکنم.

چیکار کنم وقتی میبینم تو مغازه خودم یا یکی یه چیزی برمیداریم و قیمتش رو که میبینیم منصرف میشیم

چیکار کنم وقتی دوستم گفت هفت ساله پالتو نخریده نمیتونه بخره

چیکار کنم وقتی می‌شنوم بچه از پدرش بارداره

چیکار کنم وقتی فلانی میگه پول ندارم دکتر نمیرم

 

چیکار کنم وقتی اینقدر زمستونه


گرم بود و تخت بالا هم بودم گرم تر.پتو رو اوردم و روی زمین خوابیدم.نزدیک صبح از خواب پریدم نگاهی به ساعت گوشی انداختم فکر کردم کلاسم دیر 

شده اما ساعت شش بود.باد بود

ساعت ده کلاس داشتمکلاس تاریخ پیامبر اسلامتمام هم نمیشد

ابجی سر کلاس که بودم زنگ زدنمیشد که جواب داد

کلاس تموم شد.غذای سلف کوبیده بود و قیمه بادمجون هیچ کدومو دوست نداشتم و رزرو نکرده بودم داشتم میرفتم تریا که یه کوفتی بخورم که دوباره زنگ زد ابجیم.صداش گرفته بود گریه کرده بود گفت نه سرما خوردم .گفت حال بابا بده گفت دکتر گفته اگه کسی رو دارین که دوره بگین بیاد که دیگه امیدی نیست

گفت فردا بیا

گفتم فوت کرده؟گفت نه.ولی بیا

وسط دانشکده سرگردون بودم دو روز بعدش میان ترم زبان داشتم نمیدونستم برم با استاد صحبت کنم.نمیدونستم چی کار کنم اصلا

بهارو دیدم بهش گفتم گفت بریم خوابگاه.دستم رو گرفت و برد

فهیم و بهار میگفتن دکترا یه چیز میگن حالا فردا صبح زود برو.

پیام اومد یه متن بود بعدشم تسلیت

یکی از دوستام بود

گیج و منگ بودم.گفتم من الان میرم

بهار هم اومدبا سواری رفتیم.اهنگ گذاشته بود اهنگای شاد

جونی جونم یار جونوم .

و من زار میزدم

بهار سر راننده داد زد که صداشو کم کنه

بعد رسیدیم مشهد و واسه دو سه ساعت بعدش اتوبوس داشت

بهار سوئیشرتش و داد بهم

خودش موند ترمینال که دوستش بیاد دنبالش

اون شب براش خاطره شده بود تا چند سال تعریف میکرد از یخ زدنش تو ترمینال

و من سوار اتوبوس شدم

سرم رو شیشه بود و گریه میکردم.

راننده آهنگ گذاشته بود: عذاب وجدان نگیر من حلالت کردم »و من گریه کردم

خوش به حالتون دوتایی رفتین خوش به حالتون» و من گریه کردم.

رسیدم.شهر خالی بود شهر سوت و کور بود

دو کوچه ای که پیاده رفتیم داشت تعریف میکرد

میگفت منتظرت بوده

گفت یکی از لباساتو انداختیم رو صورتش

گفت چند روز چشاشو باز نکرده.

گفت ساعت شش فوت کرده

گفت اون ساعت از خواب پریده هم خودش هم شوهرش

گفت زهرا هم تو خونه خودش از خواب پریده

منم از خواب پریده بودم.

گفت مردها صبح زود برای دفن میرن و از کسی نمیره

بعد رسیدیم خونه یه پارچه سیاه زده بودند بالای در

یعنی نیستی یعنی رفتی

بعد گفت ما همون صبح زود دفنش کردیم

میترسیدیم بخوای خودتو برسونی حالت بد شه

حق خداحافظی رو ازم گرفتن

بی خداحافظی؟

ده آذر بودیکشنبه بود

الانم ده آذره یکشنبه است

تخت بالامگرمه

 


قبل تر ها نسبت به همه چی واکنش نشون میدادم.عید یلدا تولدم فوتبال و

و سریع پست میگذاشتم تو اینستابعدتر تو توییتر

یک سالی هست که همه چی بی اهمیت شده.برای سال تحویل و تولدم به استوری بسنده کردمدربی را بردیم و واکنش نشون ندادم نه با کسی کل انداختم و نه هیچی که یکی از همان استقلالی ها تعجب کرده بود ازین قضیه |:

این چند روز که تایم لاین توییترم تو دو موضوع دو طرفه شده 

یکی طرفداران انصاری فرد و کالدرون که به شدت هم دعوا راه افتاده و دیگری مخالفان و موافقان سلیمانی

من هم نشستم و در سکوت میخونم و حتی حوصله لایک کردن هم ندارم

تو هر دو زمینه نظرات خودمو دارم اما نظراتم به خودم مربوطه نه به هیچ کس دیگه اصلا چه اهمیتی دارد که کسی بدونه که نظرم چیهو اصلا چرا ما باید نظرات بقیه رو بدونم،؟

نشستم و میخونم و فکر میکنم با خودم که قراره چی بشه

به زندگی اینجابه مرگبه پایان نامه ننوشته شده به مامان به تو

 

 

پ.ن:من از چی بدم میاد؟از چی خوشم میاد؟چرا خودم نمیدونم

 

 


هر شب وقتی همه خوابن و پامیشم برم سرویس بهداشتی جلو آینه تو راهرو وایمیستم و چند دقیقه زل میزنم به خودم

تو سکوتهمینجور زل میزنم به خودم زل میزنم به چشمام چشم هایی که شاید چند سال دیگه .

بعد زل میرنم به موهای جلو سرم که تو این چند سال چقدر ازشون کم شده و داره میشه

بعد فکر میکنم که اونی که تو آینه است داره چیکار میکنه؟چیکار باید بکنه؟

چرا فلان جا اینکارو کرد؟چرا فلان جا این کارو نکرد؟چرا این حرفو به فلانی زد؟چرا این حرفو به فلانی نزد؟

چرا اینقدر از حرفام از کارام برداشت اشتباه میشه؟چرا هیشکی نمیفهمه شوخی-جدی ها مو؟

چرا اندازه ای که من سعی میکنم وقتی کاری از دستم برمیاد انجام بدم برا کسی ولی روم نمیشه 

همین کارها رو به کسی بگم برام انجام بده یا هم کسی انجام نمیده

من آدم خوبی نبودم نیستمولی سعی کردم باشم

بعضی چیزها دست خودم نبود اصلا بی منظور بود ولی بعدش بد تمام شد

بعضی چیزها اصلا دست من نبود اصلا مقصر نبودم اما بهم تهمت زدن

به بدترین شکل ممکن

یادم نمیره صمیمی ترین دوستم وقتی به خاطر نفر سومی که وارد دوستی مون شد بدترین رفتارها رو کرد

بعدشم یه قهر دو ساله و بعد که برگشت دوست داره مث سابق بشیم ولی من نمیتونم مثل سابق بشم باهاش

و هردفه هم میگه مثل قبل نیستی و من یادم میاد تک تک وقتایی که حتی گریه کردم به خاطرش

یا مثل همکلاسیم که هر دفه تنها بود سمتم میومد اما تو اون همایشه  حتی دوست نداشت پیشش باشم

و بعد چند روز اومد که چرا خودتو گرفتی چرا سرد شدی و وقتی گفتم دلیلشو خیلی  صریح گفت من بافلانی راحت ترم و وقتی اون 

باشه میخوام با اون باشم .اما هر وقت با نامزدش دعوا میکرد زنگ میزد به من گریه میکرد و دقیقه به دقیقه پیام میداد و اشتی که میکردن

میرفت تا چند ماه بعد که قهر کنند و پیام بده

یا هم اتاقی ترم یک ارشدم.

من همیشه هم خودمو مقصر دونستم همیشه هااااا

اما میگذره.میگذرهمیگذره

مثل همیشه که گذشته.

و اینجا ایرانههیچ معلوم نیست یک ساعت بعد از انتشار این پست زنده باشم یا نه

چون ایرانه و از زمین و زمان داره مصیبت میباره 

از زمین و زمان داره مرگ میباره 

از زمین و زمان داره غصه میباره

این ماییم که باید خودمون واستیم خوب باشیم

پ.ن:کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.

پ.ن۲: عن در امیدواری


دیروز ساعت ۹ونیم بود که از سرو صدای بچه های اتاق بیدار شدم دوستم با هیجان و سرو صدا میگفت هواپیما رو خودشون زدن

کمی غر غر کردم و پتو رو بیشتر روی سرم کشیدم و چشم بسته گفتم :بابا بذارید اطلاعات اون جعبه سیاه بیاد هنوز معلوم نیست

و خواستم بقیه خوابم رو برم که گفت: خود رئیس جمهور گفته. اینو که گفت نشستم سر جام فقط و گوشی رو برداشتم.

تو گروه ابجیامم فرستاده بودن خبرو ابجیم همینجورتو گروه صدا میزد طیب 

ولی من چند دقیقه کاملا شوکه شده بودم.

تو این سه روز داشتم تحلیلای دو طرفو میخوندم هم تحلیلای کسانی که میگفتند نقص فنی بوده هم کسانی که میگفتند حمله شده

هر دوتاشونم با دلیل و مدرک و فیلم بیان میکردنولی چیزی که دوست داشتم باشه نقص فنی بودهیچ جوره تو کتم نمیرفت که زده باشند 

هواپیما رو حاجی مگه میشه؟؟چه سهوی چه عمدی واقعا وحشتناکه.

دیروز واقعا بد بود یه روز بدبین روزهای بد 

و هر روز از روز دیگر بدتر .

هر روزمون بوی مرگ میده 

اون از کرمانهواپیمااتوبوسمعدنالانم که سیل سیستان بلوچستان

هرکدوم ازین اتفاقا خودش هرجند سال یه باره

ما همشو تو یه ماه دیدیم و هنوز زنده ایم

واقعا کاش میمردم

دیشب به بچه ها اتاق میگفتم شب دوست ندارم بخوابم

صبح دوست ندارم بیدار شم 

هر صبح یه خبر بد.

دیگه این روزا نه فوتبال برام مهمه نه درس نه پایان نامه دیگه از کسی خوشم میاد نه از کسی بدم میاد

کاش تموم شه این روزای به غایت سرد

 

 


من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه

همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه

در حالی که نمیدونیم تموم میشه

چند روز پیش که میثم سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده

و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 

تموم میشه میدونستم تموم میشه؟؟نه

در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه

امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم

و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن

و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 

هیچی هم نمیتونه ارومم کنه

امشب میثم میگفت که درست میشه تموم میشه

 

اونم میدونه تموم میشه؟نه

 

 


قبل تر ها نسبت به همه چی واکنش نشون میدادم.عید یلدا تولدم فوتبال و

و سریع پست میگذاشتم تو اینستابعدتر تو توییتر

یک سالی هست که همه چی بی اهمیت شده.برای سال تحویل و تولدم به استوری بسنده کردمدربی را بردیم و واکنش نشون ندادم نه با کسی کل انداختم و نه هیچی که یکی از همان استقلالی ها تعجب کرده بود ازین قضیه |:

این چند روز که تایم لاین توییترم تو دو موضوع دو طرفه شده 

یکی طرفداران انصاری فرد و کالدرون که به شدت هم دعوا راه افتاده و دیگری مخالفان و موافقان سلیمانی

من هم نشستم و در سکوت میخونم و حتی حوصله لایک کردن هم ندارم

تو هر دو زمینه نظرات خودمو دارم اما نظراتم به خودم مربوطه نه به هیچ کس دیگه اصلا چه اهمیتی دارد که کسی بدونه که نظرم چیهو اصلا چرا ما باید نظرات بقیه رو بدونم،؟

نشستم و میخونم و فکر میکنم با خودم که قراره چی بشه

به زندگی اینجابه مرگبه پایان نامه ننوشته شده به مامان به تو

 

 

پ.ن:من از چی بدم میاد؟از چی خوشم میاد؟چرا خودم نمیدونم

 

 


دیروز ساعت ۹ونیم بود که از سرو صدای بچه های اتاق بیدار شدم دوستم با هیجان و سرو صدا میگفت هواپیما رو خودشون زدن

کمی غر غر کردم و پتو رو بیشتر روی سرم کشیدم و چشم بسته گفتم :بابا بذارید اطلاعات اون جعبه سیاه بیاد هنوز معلوم نیست

و خواستم بقیه خوابم رو برم که گفت: خود رئیس جمهور گفته. اینو که گفت نشستم سر جام فقط و گوشی رو برداشتم.

تو گروه ابجیامم فرستاده بودن خبرو ابجیم همینجورتو گروه صدا میزد طیب 

ولی من چند دقیقه کاملا شوکه شده بودم.

تو این سه روز داشتم تحلیلای دو طرفو میخوندم هم تحلیلای کسانی که میگفتند نقص فنی بوده هم کسانی که میگفتند حمله شده

هر دوتاشونم با دلیل و مدرک و فیلم بیان میکردنولی چیزی که دوست داشتم باشه نقص فنی بودهیچ جوره تو کتم نمیرفت که زده باشند 

هواپیما رو حاجی مگه میشه؟؟چه سهوی چه عمدی واقعا وحشتناکه.

دیروز واقعا بد بود یه روز بدبین روزهای بد 

و هر روز از روز دیگر بدتر .

هر روزمون بوی مرگ میده 

اون از کرمانهواپیمااتوبوسمعدنالانم که سیل سیستان بلوچستان

هرکدوم ازین اتفاقا خودش هرچند سال یه باره

ما همشو تو یه ماه دیدیم و هنوز زنده ایم

واقعا کاش میمردم

دیشب به بچه ها اتاق میگفتم شب دوست ندارم بخوابم

صبح دوست ندارم بیدار شم 

هر صبح یه خبر بد.

دیگه این روزا نه فوتبال برام مهمه نه درس نه پایان نامه دیگه نه از کسی خوشم میاد نه از کسی بدم میاد

کاش تموم شه این روزای به غایت سرد

 

 


من والیبال بلد نیستم بازی کنمعلاقه ای هم ندارم که بازی کنماز خود والیبال بدم نمیاد دوست دارم تماشاشو ولی بازی کردن نه

دوران ابتدایی و راهنمایی باید حتما والیبال بازی میکردیم زنگ ورزش 

یعنی اجباری بود.بدمیتون هم بود ولی ما رو سه گروه میکردن به صورت چرخشی دو تیم والیبال بازی میکرد یه تیم بدمیتون

ولی والیبال رو باید بازی میکردی.و من هم بلد نبودمنه سرویسام از تور رد میشد نه میتونستم موقعی توپ سمت من میاد با ساعد دفعش کنم 

و همیشه بچه ها سرم غر میزدن و شاکی از دستم

وقت هایی اتفاقی سرویسم رد میشد چقدر خوشحال میشدم

یادمه ابتدایی قبل زدن سرویس نذر میکردم که خوب بزنم

سوم راهنمایی که بودم معلم مون اومد سه نفر که والیباشون قوی بود رو انتخاب کرد به عنوان سرگروه .

و جلو کلاس وایستادند و یار انتخاب میکردن

هیشکی منو انتخاب نکردهمه انتخاب شدندمن موندم

من موندم وسط کلاس با بغضی که هر لحظه نزدیک بود بترکه

و فضایی که داشت رو سرم آوار میشد

ته اش  نمیدونم رفتم تو گروهی که یار کم داشت یا معلممون گفت برو فلان گروه. ولی اون لحظه بدترین حس دنیا بود

چی شد که امروز  یادش افتادم؟یه نفر تو گروه یه پیام فرستاد از فوتبالای زمین خاکی گفته بود کسی که نفر اخر انتخاب میشده امید به زندگیش کم میشده 

 

 


تو پست قبلی گفتم دوست دارم برم و بی خیال همه چیز شم الان شده

دارم میرم خونه بدون اینکه بدونم چی قراره چی بشه.پایان نامه ای که تکلیفش مشخص نیست و دیگه مهم هم نیست

تنها چیزی که این وسط مهمه مامانه .و دارم همه چیو ول میکنم که کارای درمانش رو پیگیری کنم و فهمیدمم نگرانیم الکی نبوده

نمیدونم چی میشه هیچی رو امشب نمیدونم فقط اینقدر گریه کردم که دیگه چشمام باز نمیشه

گفتم این بهمن قراره از دی بدتر باشه

 


دوری از خونواده به خودی خود موضوعی آزار دهندس.و دلتنگی اش همیشه اذیتت میکنه

این دلتنگی وقتی بدتر میشه وقتی خفه ات میکنه که عزیز ترین کست حالش خوب نباشه

که مریض باشهکه امروز که سونو انجام داده دکتره براش نمونه برداری نوشته که هنوز

چند روز دیگه نوبتش باشه هی فکرت سمت چیزهای نگران کننده بره هی به خودت بگی طیب خفه شو

چیزی نیستخوش خیمهنگرانی نداره بعد دوباره دوباره دوباره

این وسطت استادت نمره تو نزنه سرگردون باشی بلا تکلیف باشی ندونی چیکار کنی

ندونی کی بریندونی ته اش قراره چی بشه

از سوال جوابا خسته بشیترم بعد خوابگاه میگیری؟؟کی دفاع میکنی؟ براچی میخوای واستی؟

براچی میخوای بری واستا خوابگاه بگیر.

بیا الان برو خونتون برگرد باز هیشکی شرایطی که برام پیش اومده رو نه میفهمه نه درک میکنه

 دوست دارم گوشامو بگیرم داد بزنم خفه شید همه تون همه تون خفه شید

دوست دارم ول کنم همه چیو برم خونه اصلا دفاع رو بیخیال شم

دوست دارم زودتر همه چی تموم شه


دیشب در حالی که تو مطب دکتر منتظر نشسته بودیم یه دختره وارد شد یهو با دیدن ما هیجان زده داد زد واااااای سلااااام و منو محکم بغل کرده بود و روبوسی اینا منم کلا هنگ که این کیه دیگه بعد با مامان روبوسی کرد و حافظم بالاخره لود شد و اونو شناختدوست ابجیم بود که اخرین باری که دیده بودمش ده سال پیش بود و الان دستیار دکتر بود.و خب همون ضرب المثل معروف کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه

پ.ن:چند روز پیش  سر یه تشخیص اشتباه دکتر شوک بزرگی به هممون وارد شده بود .وخب اومدیم مشهد و خدا رو شکر مشکلش اونی که فکر میکردیم

نبود. و خب خاک بر سر اون دکتر |:

 


به جبر جغرافیایی توی شهری زندگی میکنم که حجاب چادر تقریبا اجباریه

یعنی تعداد انگشت شماری هستند که بی توجه به عقاید مردم این شهر چادر رو کنار گذاشتندو اون جور که دلشون می خواد زندگی میکنند.

من قبلا چادری بودمحتی تو دانشگاه که یه شهر دیگه هم هست چادرو سرم

میکردم ولی یکسال بیشتر شده که به طور کامل کنار گذاشتمش ولی خب باز هم تو شهر خودمون مجبورم که بپوشم.به خاطر چی؟اجبار خانواده با اینکه میدونن من دانشگاه چادر نمیپوشم چون از حرف مردم می ترسند .

امروز داشتم میرفتم جایی خاله ام رو اون راسته خیابون دیدم که از روبه رو

میومد خودمو زدم به ندیدن ولی اون دید منو و صدام کرد.

و بعد تا رسیده خونشون زنگ زده به مامانم باهاش دعوا کرده که چرا چادر طیبه تون عقب رفته و موهاشم بیرون بوده.اینکه میگم دعوا کرده واقعا دعوا کرده باهاش و واقعا حال مامانم دیدنی بود .

کاش میتونستم جوابش رو بدم

کاش اینقدر مجبور نبودیم 

 


فیلم چهار انگشت را چند شب پیش در اتوبوس دیدم .صندلی جلو نشسته بودم و گوشیمم شارژ نداشت و خب دیدم .و گفتم کمی راجع به آن بنویسم

فیلم چهار انگشت محصول سال ۱۳۹۷ ساخته حامد محمدی است که در سه کشور ایران،کامبوج و تایلند فیلمبرداری شده است.فیلمی به شدت کلیشه ای و به شدت جنسیت زده است.کاراکتر اصلی فیلم که امیر جعفری آن را بازی میکند فردی مذهبی و ریاکار و داماد یکی از دولت مردان است که به بهانه سفر حج با مدیر برنامه هایش که جواد عزتی این نقش را بازی میکند برای دیدن همسر موقتش به کامبوج میرود و در آنجا متوجه میشود که او به تایلند رفته و با یک امریکایی ازدواج کرده است.پس آن ها هم به تایلند سفر میکنند و باقی ماجرای فیلم که در تایلند اتفاق می افتد.

حامد محمدی در این فیلم سعی کرده با عبور از خط قرمز ها و شوخی با حکومت و افراد مذهبی ،شوخی با سفر کردن مردم به تایلند و همچنین شوخی های جنسی فیلمی بسازد که مردم را بخنداند ولی در واقع در این فیلم اصلا موفق نبوده است و کمدی بسیار ضعیفی از آب درامده است و باید برای کمدی کشور نگران بود.تنها نکته خوب فیلم بازی امیر جعفری و جواد عزتی است که این هم تاثیری در چشم پوشی از ضعف های فیلم ندارد


گفتم بعدِ این همه تنش و فشار این سفر لازمهحالمو خوب میکنهخوب کرد واقعا ولی فقط 24ساعتی که با هم بودیم.

که دم ترمینال که خواستم ازشون جدا شم اشک حلقه زد تو چشمام

24ساعت عالی بود همه چی.

و تو این سفر به خیلی چیزها پی بردماصلا انگار همش خواب بود.

اما بعد 24 ساعت دوباره یادم افتاد که حال مامان خوب نیست

دوباره یادم افتاد همه چیز هایی که حالمو بد میکنن

دوباره یادم افتاد که زمستونه.

دربی امروز بود اما نگاه نکردم و مهم نبود

امشب گفت :من بهتون دروغ گفتم و بهش نگفتم که تو ازش خوشت میاد.بعد گفت دوست داری الان برم بگم بهشمن؟؟؟؟چند ثانیه مکث:.نه.

ازین قضیه خوشحال شدم؟نهناراحت شدم؟؟نه

مهم نبود دیگهچون فقط تو  زمانِ خودش مهم بود

چند وقت پیش  به شدت هوس سیگار کرده بودم اما نشد بکشمش

ولی پریشب که  یه سیگارو کامل کشیدم برای اولین بار

بهم چسبید؟نهچون تو اون زمان دلم میخواست بکشم

و دیگه هیچ وقت هم نمیکشم

بهارنزدیکه.دارم سعی میکنم قبل عید دفاع کنم پایان نامه رو بعد برای عنوان وب یه فکری بردارم

بهار نزدیکه و دوست داشتم تو تلفن امروز بگم به مامان که مامان زمستون تموم میشه سرما تموم میشه ولی گفتم تموم میشه این روزا هم خوب میشی

بهار نزدیکه و فکر میکنم شاید با تموم شدن زمستون اتفاقای خوبی هم بیفته

بهار نزدیکه و من سعی میکنم عوض کنم خودمو و سعی میکنم حذف کنم خودمو از همه جا 

بهار نزدیکه و من امید دارم به امیدواری و سرسبزی

بهار نزدیکه و من منتظرش هستم

 

 


دوری از خونواده به خودی خود موضوعی آزار دهندس.و دلتنگی اش همیشه اذیتت میکنه

این دلتنگی وقتی بدتر میشه وقتی خفه ات میکنه که عزیز ترین کست حالش خوب نباشه

که مریض باشهکه امروز که سونو انجام داده دکتره براش نمونه برداری نوشته که هنوز

چند روز دیگه نوبتش باشه هی فکرت سمت چیزهای نگران کننده بره هی به خودت بگی طیب خفه شو

چیزی نیستخوش خیمهنگرانی نداره بعد دوباره دوباره دوباره

این وسطت استادت نمره تو نزنه سرگردون باشی بلا تکلیف باشی ندونی چیکار کنی

ندونی کی بریندونی ته اش قراره چی بشه

از سوال جوابا خسته بشیترم بعد خوابگاه میگیری؟؟کی دفاع میکنی؟ براچی میخوای واستی؟

براچی میخوای بری واستا خوابگاه بگیر.

بیا الان برو خونتون برگرد باز هیشکی شرایطی که برام پیش اومده رو نه میفهمه نه درک میکنه

 دوست دارم گوشامو بگیرم داد بزنم خفه شید همه تون همه تون خفه شید

دوست دارم ول کنم همه چیو برم خونه اصلا دفاع رو بیخیال شم

دوست دارم زودتر همه چی تموم شه


من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه

همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه

در حالی که نمیدونیم تموم میشه

چند روز پیش که یکی از بچه ها سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده

و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 

تموم میشه میدونستم تموم میشه؟؟نه

در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه

امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم

و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن

و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 

هیچی هم نمیتونه ارومم کنه

امشب همون آدم  میگفت که درست میشه تموم میشه

 

اونم میدونه تموم میشه؟نه

 

 


الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،

حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پر از فراز و نشیب بود،از دغدغه ها،از بیمارستان بودن ها

بهار رو اگه سیل رو ازش حذف کنیم تقریبا آروم بود

تابستون،یه ماه سر کار رفتم، اعظم فوت کردیه مسافرت چند روزه و مستقیم از مسافرت ،بیمارستان که مامان بستری بود.

و مهرسفر اربعینعجیب عجیب عجیب و فوق العادهاز فوت نیلو که درست تو سفر خبردار شدم

آبان رفتن به دانشگاه و باز برگشتن به خونه و در دل سرخی آبان دوباره درگیر بیمارستان برای مامان

دی؟؟؟از دی بگم ؟؟بگم بعد اون جریان من چی کشیدم که به هیچکس هم نگفتممن هم اذیت شدمبی خوابی ها تا ساعت چهار صبح رو بگم؟؟سردردهای وحشتناک رو بگم،که فقط مسکن چاره بود؟؟  از وحشت هام بگم من هم؟ از خواب پریدن هام؟تپش قلب هاممن هم این وسط اذیت شدمکی فهمید؟فقط یک ماه بعدش به مشاورم گفتم

امتحانی که اون وسط امونمو بریده بود که لابه لای این جریان میخوندمش .از باور نکردن حرفم،تو گفتی بهش؟ من نگفتم من نگفتم ها

من فحش ندادم به کسی فقط عین خودش رفتار کردم و جمله ای که ورد زبونش بود رو به کار بردم

از دی عبور کنیمبرسیم به اوایل بهمن که مامان مشکوک به سرطان بودکه چه روزا سختی رو گذروندیم که پایان نامه رو ول کردم و افتاد اسفند و اسفند هم دانشگاه تعطیل شد به خاطر کرونا

از وسط بهمن بگم و سفرمون که چه دوستای نابی پیدا کردم؟که چه دلتنگشونم

از اسفند که کرونا اومد و قرنطینه شدیم و تا الان که خفه میشم از بغض هام

که دلتنگ خونه ام و خسته 

قطعا این روزا تموم میشه و یه روزی یه جایی می فهمی که این زندگی ارزش این همه غصه خوردن رو نداشت

 


گفتن تاریخ خاصیه. گفتن خوبه. هی همه جا رو پر کردن. امروز تولدش بود. دیشب استوری شو ریپلای کردم و تبریک گفتم ولی جوابمو نداد

چون استوری شو حذف کرد مشخص نیست خونده یا نه که اهمیتی نداره چون امروز چهار پنج تا استوری گذاشته و خب قطعا وقت  داشته نمیدونم ولی از دیشب حالم گرفته است. اینکه شاید حالش خوب نیست حوصله نداره یا چی مهم نیست. یه تشکر ساده به جایی برنمی‌خورد . 

میدونم اون حسی بهم نداره

اینجا هم گفتم. اما چرا من بهش فکر می‌کنم رو نمی‌فهمم. خلاصه امروز روز بدی بود و تمام روز منتظر پیامش بودم . 

فردا سالگرد فوت باباست و به شدت ناراحتم هفت سال گذشته و دوباره داره مرور می‌شه همه خاطراتش.

اینو پارسال نوشتم. و همه چی با جزئیات یادمه .همه چیزندگیه دیگه . چه می‌شه کرد 

آهنگ

دوستت داشتم چاوشی همین جور رو تکراره


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها