شاید کلاس چهارم بودم که از یکی از پسرهای فامیل خوشم می آمد آن هم به خاطر این که فکر میکردم آدم حتما باید از یکی خوشش بیاید و یکی را داشته باشد که دوست داشته باشد در آینده با او ازدواج کند و تنها پسری ک در دسترس بود و سنش هم به من می آمد او بود.

دوران راهنمایی اکثر بچه های کلاسمان عاشق یک نفر بودند و من هم با ذوق اسم او را به همه میگفتند.هر چند خودش نمیدانست .

یادم هست اول دبیرستان که بودم با لاک غلط گیر اول اسمش را روی نیمکتم نوشته بودم.اوجش همان اول دبیرستان بود و سال دوم با عوض شدن دوستانم که زیاد در این فضا نبودند من هم او را به فراموشی سپردم.اما سال سوم درست شب امتحان دین و زندگی یک حرفی را راجع به او شنیدم که خیلی به هم ریختم و نتوانستم امتحانم را بخوانم هر چه به کتاب نگاه میکردم حرفی که راجع به او شنیده بودم یادم می آمد و خلاصه امتحانم را هم خراب کردم.

بعد از آن هم فکر نمیکردم بهش تا یک سال بعدش که ولیمه مامان  بود که از کربلا آمده بود اونم اومد تا دیدمش انگار پاهام سست شد سریع احوال پرسی کردم و رفتم آشپزخونه احساس سرگیجه داشتم همه می گفتند چته چی شده؟

گذشت و سه سال پیش عقد کرد وقتی خبرشو شنیدم حس خاصی نداشتم

فقط خندیدم به یاد عشق دوران بچگیم.

هفته پیش مراسم عروسیش بود وقتی دست تو دست هم بودند در حد دو سه ثانیه از ذهنم گذشت که شاید من جای خانمش بودم.آرزو نکردم که کاش من بودم فقط فکر کردم.و گرنه برایشان آرزوی خوشبختی کردم و عروسی شان بهترین عروسی بود که رفته بودم و خیلی بهم خوش گذشت.

نمیدونم چی شد که اومدم اینو نوشتم نه ناراحتم از ازدواجش نه بهش فکر میکنم و نه هیچ چیز دیگری همین.




مشخصات

آخرین جستجو ها